نی نی نازم

سونوگرافی پسرم در سن بیست و نه هفته و سه روزگی

مامان گلم امروز ساعت 5 و نیم مطب دکتر فرزانه وقت داریم ...  میخوایم بیایم به دیدنت نانازی من ... ولی بابایی صبح موقع رفتن گفت ساعت 4 میریم ... آخه بابایی دیگه طاقتش طاق شده و نمیتونه بیشتر از این صبر کنه ... امروز میخوایم از دکتر خواهش کنیم اجازه بده ما ازت فیلم بگیریم .. دعا کن قبول کنه مامانی آخه ما تو وضعیتی نیستیم که سونو سه بعدی بدیم ... دعا کن پسرم آقای دکتر خوش اخلاق باشه و قبول کنه ... خلاصه اینکه بابا خیلی خیلی خوشحاله چون من میتونم حست کنم ولی بابایی تنها راه رو دیدن شما تو مانیتور میبینه ... بعد هم میخوایم بریم و فیلم پسر خوشگلمو به همه نشون بدیم ایشالا ... اول میریم خونه مامان بابایی ، بعد هم به مامان جونت نشون...
30 آبان 1392

عشق و روح و امید مامان

پسر عزیزتر از جونم ... ازت ممنونم که به واسطه بودنت تو زندگی عاشقونه من و بابایی این همه امید رو وارد زندگیمون کردی ... ازت ممنونم که به خاطر بودنت هرشب بابایی کلی باهات حرف میزنه ، صدات میکنه ، با تموم وجود دنبال تکونات میگرده ، نازت میده و با هرتکونت روی ابرها پرواز میکنه ... اینقدر قشنگ صدات میکنه و باهات دردو دل میکنه و برات دعا میکنه که هرکی بیرون اتاق باشه فکر میکنه کنارش خوابیدی ... هربار که تکون میخوری و با دستش احساست میکنه کلی تو چشام زل میزنه و از خوشحالی از خودبیخود میشه ... هربار که دنبال تکونات میگرده کلی خدا رو شکر میکنه و با صدای بلند خدا رو صدا میکنه تا ازش تشکر کنه ... از اینکه تو رو بهش داده ... از اینکه تورو ه...
30 آبان 1392

مینویسم که یادم نره و به مرور به روزش می کنم

مینویسم که یادم نره .... 27/8/1392 . 3 بسته پوشک نیوبرن --- بین 2 تا 5 کیلو ، 50  عددی هر بسته 36000 تومان 3 بسته پوشک سایز 2                              80 عددی هر بسته 49000 تومان 3 بسته پوشک سایز 3                               72 عددی هر بسته 49000 تومان . 25/8/1392 . شیشه شیر دکتر براون آنتی کولیک  2  عدد هرکدام 6...
27 آبان 1392

چشم و چراغ این روزهای کلبه ما ....

عزیزم ... عشقم ... عمرم ... این روزا با اینکه ذهنم خیلی درگیر بیماری مامان جونه ولی داریم سعی میکنیم به عشق تو و اومدنت چشممون رو چیزایی که میتونن خیلی هم خوشایند نباشن ببندیم... مامانی ، پسر کوچولوی خوشگلم ... با تموم وجودم التماست میکنم تو که تو دل مامانی هستی و دلت پاکه و روحت معصوم برای خوب شدن مامان جون دعا کنی .... پسر قشنگم مامانی هم سعی میکنه خودش رو غرق کنه تو اومدن تو تا شاید کمتر به بیماریش فکر کنه ... ازت میخوام پسرگلم براش خیلی دعا کنی ... امروز عصر مامانی ماهی خریده بود و کله ماهی ها رو سرخ کرد و مغزش رو گذاشت برای شما ، آخه مامانی میگه خیلی تأثیر داره تو باهوش شدن شما .... این مامانی هم دلخوشی این روزاش شده نوه گلش...
27 آبان 1392

خدایا دیگه چیزی نمونده بیام بنویسم عشق من پسر خوشگلم زمینی شد ...

پسر نازنازی مامان و بابا الهی مامان دورت بگرده که شدی همه چیز این روزهای من و بابایی ... الهی قربون اون وجود نازنینت بشه مامانت که امروز با مامان جون و بابایی رفتیم جمهوری و یه عالمه چیزای خوشگل برات خریدیم . فقط مامانی چیزایی مثل پستونک و پیش بند و شیشه شیرو پتو دورپیچ و بعضی چیزای دیگه که مارک بودن رو از اونجا خریدیم ... با یه تعداد بادی و لباس زیر تو خونه که از مارک غنچه خریدیم ... ولی لباساس خوشگلت رو با تموم چیزهایی که مربوط به سلامتی شما میشه رو همین روزا میریم بهارو برات میخریم ... راستی امروز همگی رفتیم تخت و کمد پسر گلم رو سفارش دادیم و ایشالا تا 25 آذر میارن و اتاق قشنگت رو میچینیم ... برای اومدنت لحظه شماری میکنیم تا قدم ر...
25 آبان 1392

بیست و هشت هفته و یک روزگیت مبارک

نازنین مادر ، عشق آسمونی من ...  دلتنگیه دیدنت رو با زود به دنیا اومدنت عوض نمیکنم ... با اینکه تموم وجودم پر میکشه که صورت نازنینت رو ببینم و ببوسم ولی حاضر نیستم حتی یک روز زودتر برای خودخواهی من بیای تو این دنیا ... الهی که تا هر روزی که صلاحه و باید سرجات بمونی و به خوبی و خوشی رشد کنی ... من و بابایی هم به دیدنهای مانیتور قانعیم ... پنجشنبه دیگه ، یعنی دقیقاً نه روز دیگه میایم به دیدن گل پسرمون ... از همین امروز شمارش معکوس شروع شده و ما بیتاب دیدنت ... الهی که مامان فدای معصومیتت بشه پسرم ... فقط اومدم که بگم بیست و هشت هفته و یک روزگیت مبارک میوه دل ما ... من و بابایی مهربونت عاشقتیم پسرم ... و مشتاق و چشم انتظا...
21 آبان 1392

روحم ، عشقم ، عمرم .... پسرم بیست و هفت هفته و دو روز

واااااااااااااااااااای خدای من باورم نمیشه عشقم امروز دومین روز از هفته 28 رو پشت سر گذاشته ... دیروز سه شنبه بود و پسر نانازی من شد بیست و هفت هفته و یک روزه ، پسر من که تا چند هفته پیش به اندازه یه دونه کنجد هم نبود الان داره تو دل مامانش بزرگ میشه و هر روز تکون خوردناش بیشتر و قویتر و من از حس های خوب پر ... خدایا ازت میخوام به حق همه خوبیهات و همه خوبیهای دنیا ، از زیباییهای یوسف در صورتش و از فضایل محمد و خاندانش در سیرتش قرار دهی و او را از برترینها سازی . خداااااااااااااااای مهربون شکرت ... من چه جوری میتونم از عهده شکر این نعمت بزرگ بربیام .... میدونم همه نعمتها فقط و فقط به من ثابت میکنه که خیلی بی لیاقتتر از این همه لطفم ...
15 آبان 1392

قند عسلـــــــــــــــــــــــــــی

پسر قند عسلــــــــــــــــــــــم می بینم که داری وارد هفته 28 میشی ... یعنی فردا میشی 27 هفته تمام .... و کمتر از سه ماه به قدم رنجه فرمایی تون مونده ... الهی که مادر صدساله بشی ...تو هفته ای که گذشت خاطره خوب زیاد اتفاق افتاد ... دوجمعه پیش سالگرد ازدواج من و بابایی ... چهارشنبه پیش تولد بابایی مهربون ... و جمعه هم که مهمونی مامان جونی و عمو و زن عمو ... کلی تو همه این مراسم ها جای پسرگلم خالی بود ... ایشالا که سال دیگه با ورودت یه شادیه بزرگ دیگه هم به خونواده مون اضافه شه و جشن تولد شمارو هم جشن بگیریم ...کلی لباسای خوشگل مامان بابایی برات خریده که باید تو اولین فرصت عکسشون رو بذارم تا یادگاری بمونه برات گلم ... خلاصه اینکه ...
12 آبان 1392

هووووووووووووووو ، پسر پسر قندعسل ... پسر گلی 26 هفته و یه روزگیت مبارک

فدات بشم الهی ... مامان جونم ، خوشگل پسر ، ناناز پسر ... امروز با هزار شوق اومدم دیدنت ، رفتم صارم و دادم ماما برام نوشت که برم روی ماه شما رو ببینم ... بدو بدو رفتم سونوگرافی و از ساعت یک ربع به یازده تا یک و نیم نشستم تا نوبتم شه ... خانوم منشی هم هی میگفت اگه بی نوبت پذیرش شی ، 3 ساعت معطل میشی ... ولی این دل وامونده بدجوری بیتاب دیدن روی ماه پسرش بود ، گفتم عیب نداره من میشینم ، نشستم مامانی و خدارو هزار مرتبه شکر خانوم دکتر گفت آب دورجنین کافیه ، یعنی 15 سانت .... آخه مامانی دفعه پیش 7 سانت بود و آقای دکتر به من گفته بود تا میتونم آب بخورم که پسر گلم به خشکی نیفته ... ولی انگار خانوم دکتر سن شما رو درست تشخیص نداد به من می...
7 آبان 1392

عشق من تو واژه ها نمیگنجه

پسر گلم الان که داشتم پست قبل رو برات مینوشتم ییهو بابایی اومد و گفت منم ببینم چی مینویسی ... منم باباییشم ، منم نوشته هامو ثبت کردم تا نتونه بخونه گفتم اگه بخوای باید خودت بنویسی و بابایی یه جمله خوشگل گفت و شیکم مامانی رو بوس کرد : گفت قربونش بشم الهی که عشق من بهش تو واژه ها نمیگنجه ، و رفت تو آشپزخونه ... بابایی از سونوگرافی که اومدم دویید اومد جوابو گرفت و خوند ، تو جواب سونوم نوشته بود یک جنین به حالت بریچ مشاهده میشود ... بابایی امروز نتونسته بود با من بیاد سونوگرافی و من با مامانی رفتم ... بابایی داشت با باباجون آینه های دستشویی رو نصب میکرد ، از راه که رسیدم رفتم تو آشپزخونه که برای بابایی میوه بشورم یهو بابایی با نگرانی ا...
7 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی نازم می باشد